ارزوهای کاغذی

پاییز در زندگی

من تو وبلاگ بادختری به نام مریم از

 

شهربندرعباس شدم که

 

ومن که دریکی ازروستای 

 

اذربایجان شرقی زندگی میکنم

 

من هم که فقیربودم بدون

 

اینکه من وببینه وبااین فاصله

 

یک مییلون هزارتومان کمک مالی

 

کرده من تنهاچیزی که

 

میتونم بهش بگم مریم خانم

 

واقعا توددنیا تکی

 

{مریم جان خیلی ،خیلی دوستت دارم}

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 6:2 توسط اکبر هراتی| |

 

میخواستم خودکشی کنم وبه همین خاطر

 

70 عدد قرص امکسی سیلین و50 عدد

 

از انواع قرصهارا درتاریخ11/6/1391مصرف

 

کردم رابه خاطر....کردم اما دراین تاریخ

 

اثرنکردومن رادرتارخ12/6/1391بستری

 

کردند ومن رادراین کارناکام کردندچرا...

 

نوشته شده در دو شنبه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:53 توسط اکبر هراتی| |

    

 

   اجازه خدا  میشه ورقه مو بدم

       

                   میدونم وقت امتحان تموم نشده

                     

                                     امامن دیگه خسته شدم.

نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:35 توسط اکبر هراتی| |

 

 من دریکی از روستاهای

 

 اذربایجان شرقی درتاریخ6/9/1362به

 

دنیا امدم اوایل زندگیم

 

بابرادربزرگم

 

{که ما دوتا برادر بیشتر نیستیم واوکه

 

حدوداده سال ازمن

 

بزرگتره}

 

گوسفندبه صحرا میبردیم حدودایک

 

سال بااو گوسفند به صحرابردیم

 

کم، کم من که بزرگترشدم گوسفندها

 

رادادند دست من،منم  که

 

ازگوسفندچرانی بدجوربدم میامداما

 

مجبور بودم چون وضع مالی ماخیلی

 

بدبودوبدهکارزیاد داشتیم من

 

که اون سال ها،دوران کودکی من بود

 

بادیدن وضع مالی پدرم ناراحت

 

میشدم  اوخودش هم نمیتونست

 

کارکنه چون از یک پاش و قبل

 

از تولدمن ازسنگینی کار تقریبا

 

نیمه فلج

 

شده بودودیگرتوان کارکردن

 

رانداشت من گاهی اوقات

 

گوسفندهاکه توصحرابودندوقتی

 

به پدرم فکر میکردم خوابم

 

میبردطوری 

 

که وقتی بیدار میشدم  می دیدم

 

که گوسفند هانیستند منم دویاسه

 

ساعت به دنبال انها میگشتم

 

تا پیداشون بکنم

 

بدازسه،چهارسال وقتی

 

 من به دوران نوجوانی رسیدم

 

پدرم از شدید بودن بدهیهاش تمامی

 

گوسفندهارافروخت ومن وبرادرم

 

وزنش وخواهرام که شش

 

نفربودند{البته دوتا ازانهاازدواج کرده

 

بودندودیگردرخانه مانبودند}باید

 

برای بدهی های پدرم کاری

 

میکردیم مابه ناچاربه بافندگی روی

 

اوردیم

 

من ودوتا از خواهرام اون موقع

 

درس میخواندیم اما بدازبرگشتن ازمدرسه

 

تادوازده شب فرش میبافتیم

 

ومادرم هم مشغول غذا درست

 

کردن برای

 

ما بود امابااین همه حال من

 

دراون سال هادرسم عالی بودتاسوم

 

راهنمایی که شاگرداول یا 

 

دوم بودم خودم هم از این کارخدا تعجب

 

میکردم

 

چون ما حتی جمه هاهم که تعطیل،

 

نبودیم ودرس خواندن من همان درسی

 

بودکه تومدرسه می خوندم

 

بافندگی وضع مای مایکم خوب شدحتی

 

ماتونستیم خانوادگی به مشهد

 

برای زیارت بریم ما همان روزهایی

 

درمشهد بودیم که ایران

 

درجام جهانی با امریکا بازی داشت

 

واین همان سالی هم بود که

 

من سال سوم راهنمایی درس میخواندم

 

 بد از برگشتن ازمشهدمادوباره

 

بافندگی راشروع کردیم اما این

 

دفعه زندادشم وداداشم از ماجدا

 

شدنددیگر مجبوربودیم بیش

 

از حدکاربکنیم من که باپدرم همیشه

 

سرتعطیلی جمعه ها دعوا داشتیم

 

اما همیشه پیروز میدان اوبودماجمعه ها

 

هم کارمیکردیم واین اعصاب

 

من و خورد میکرد دیگه حتی پدرم هم

 

راضی به درس خواندن من نبود 

 

همین باعث شد که من ازدرس

 

خوندن دلسرد بشم سال اول

 

دبیرستان راباهزارمکافات تمام

 

کردم سال

 

دوم دبیرستان که من باید

 

انتخاب رشته میکردم معدل من

 

خیلی کم بود

 

که به زور میتوانستم  رشته کاردانش

 

وادبیات راانتخاب بکنم اما رشته مورد

 

علاقه من رشته تجربی بود به

 

هر حال خودمو تا گرفتن دیپلم

 

رساندم اما

 

یک ترم دیرترازبچه هادیپلم گرفتم به

 

همین دلیل خودمو برای رسادن

 

بچه ها از

 

طریق ایثارگران برای ادامه

 

تحصیل به تبریز رفتم  چون

 

تبریز فاصله اش

 

باشهرستان ما کم بودترم

 

 

دوم پیش دانشگاهی تو تبریزخوندم

 

حتی به

 

جز سه کتاب ،کتاب های ترم اول

 

 

و پاس کردم  اون سه کتاب را

 

هم برای

 

دیر رفتن به سربازی نگه داشته

 

بودم  اون موقعی که من پیش

 

دانشگاهی تو تبریز میخوندم بداز

 

ظهرهاکار میکردم  اون زمان من الهام

 

ودوست داشتم اما بی خبر از همه جا

 

نوشته شده در شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:41 توسط اکبر هراتی| |

نوشته شده در جمعه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:52 توسط اکبر هراتی| |

با شوق زندگی کنار تو زنده ام

    دلم برای کسی تنگ است

      که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد…

     دلم برای کسی تنگ است

   که سرم شانه هایش را آرزو دارد…

دلم برای کسی تنگ است

که گوشهایم شنیدن صدایش را حسرت می کشد …

دلم برای کسی تنگ است

که چشمانم ، چشمانش را می طلبد …

دلم برای کسی تنگ است

که تنهاییم را چشیده…

دلم برای کسی تنگ است

که سرنوشتش همانند من است…

دلم برای کسی تنگ است

که دلش همانند دل من است…

دلم برای کسی تنگ است

که تنهاییش تنهایی من است…

دلم برای کسی تنگ است

که مرهم زخمهای کهنه است…

دلم برای کسی تنگ است

که محرم اسرار است…

دلم برای کسی تنگ است

که راهنمای زندگیست…

دلم برای کسی تنگ است

که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند…

دلم برای کسی تنگ است

که دوست نام اوست…

دلم برای کسی تنگ است

که دوستیش بدون (( تا )) است…

دلم برای کسی تنگ است

که دل تنگ دل تنگی هایم است…

    »»»»»»»  دلم برای کسی تنگ است  «««««««

     او هستی من است

      او عشق و نفس من است

  

نوشته شده در جمعه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:51 توسط اکبر هراتی| |

اگه که به من میگی از بودنت خسته شدم

اگه میگی به یکی غیر تو دلبسته شدم

اگه که دیگه ندارم واسه تو من ارزشی

اگه که دیگه نذاشتی واسم جای بخششی

هنوز تو دنیای منی ، هنوز رو چشمای منی

هنوز تو دنیای منی ، هنوز رو چشمای منی

با اینکه همه میدونن که دیگه دوسم نداری

اگه با خاطرها مون میری و تنهام میزاری اگه چشماتو میبندی که نبینی تو منو

اگه که دوسم نداری میگی از پیشم برو

هنوز تو دنیای منی ، هنوز رو چشمای منی

هنوز تو دنیای منی ، هنوز رو چشمای منی

نوشته شده در جمعه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:50 توسط اکبر هراتی| |

نوشته شده در جمعه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:49 توسط اکبر هراتی| |

جدایی درد بی درمان عشق است
جدایی حرف بی پایان عشق است
جدایی قصه های تلخ دارد
جدایی ناله های سخت دارد
جدایی شاه بی پایان عشق است
جدایی راز بی پایان عشق است
جدایی گریه وفریاد دارد
جدایی مرگ دارد درد دارد
خدایا دور کن درد جدایی
که بی زارم دگر از اشنایی

نوشته شده در جمعه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:48 توسط اکبر هراتی| |

به درد هم اگر خوردیم قشنگ است 

به شانه بار هم بردیم قشنگ است

دراین دنیاکه پایانش به مرگ است

برای هم اگر ماندیم قشنگ است

 

نوشته شده در دو شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:26 توسط اکبر هراتی| |

دوست داشتن همیشه گفتن نیست

 گاهی یک نگاه وسکوت

 

نوشته شده در دو شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:25 توسط اکبر هراتی| |

                باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها

 را بیشتر دوست دارند نامردیست ان همه

اشک را به یک چشمک فروختن.

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:24 توسط اکبر هراتی| |

ای که ازتازگی زخم دلم تازه تری

یعنی ازقصه دلتنگی من باخبری

    مثل مهتاب که ازخاطرشب می گذرد

                      هرشب از افاق دلم می گذری....

..

نوشته شده در دو شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:23 توسط اکبر هراتی| |

دوتاادم برفی دوطرف رودخونه عاشق هم میشن

ازعشق هم اب میشن تاشاید وسط رودخونه به

هم برسند.

نوشته شده در دو شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:22 توسط اکبر هراتی| |

وقتی بارون میاددستات روبگیرجلوی بارون اگه

به اندازه قطره هایی که گرفتی دوستم

داشته باشی به اندازه قطره هایی که نگرفتی

دوستت دارم

نوشته شده در دو شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:21 توسط اکبر هراتی| |

 توراازبی مثالی دوست دارم

           توراازبس زلالی دوست دارم             

     اگرچه شاخه ای ازگل ندارم

              تورابادست خالی دوست دارم

 

 

نوشته شده در دو شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:19 توسط اکبر هراتی| |

چند روزپیش رفته بودم هلال احمراونجا فرمی راپر کردم

که بد از مرگمم هراعضایی راهرمریضی نیاز داشت

اهدا کنم اما این نیت قلبی من نبود من می خواستم

همین الان هرکسی عضوی نیازداشته باشه اهداکنم

نه پس از مردنم.

نوشته شده در دو شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:59 توسط اکبر هراتی| |

 

شقايق گفت با خنده نه بيمارم نه تب دارم ، اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم:

گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي ، نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي . يكي از روزهايي كه زمين تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش وي سوخت ، تمام غنچه ها تشنه و من بي تاب و خشكيده تنم در آتشي مي سوخت . ز ره آمد يكي خسته ، به پايش خار بنشسته و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود . ز آنچه زير لب مي گفت شنيدم سخت شيدا بود . نمي دانم چه بيماري به جان دلبرش افتاده بود اما طبيبان گفته بودندش اگر يك شاخه گل آرد از آن نوعي كه من بودم ، بگيرند ريشه اش را و بسوزانند شود مرهم براي دلبرش ، آن دم شفا يابد . چنانچه با خودش مي گفت بسي كوه و بيابان را ، بسي درياي سوزان را ، به دنبال گلش بوده و يك دم را هم نياسوده . كه افتاد چشم او ناگه به روي من . بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من. به آساني مرا با ريشه از خاكم جدا كرد و به راه افتاد . او مي رفت من در دست او بودم و او هر لحظه سر را رو به بالا ها تشكر از خدا مي كرد پس از چندي هوا چون كوره آتش ، زمين مي سوخت و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت. به لب هايي كه تاول داشت گفت : اما چه بايد كرد؟در اين صحرا كه آبي نيست ، به جانم هيچ تابي نيست . اگر گل ريشه اش سوزد كه واي بر من ، براي دلبرم هرگز دوايي نيست و از اين گل كه جايي نيست . خودش هم تشنه بود اما ، نمي فهميد حالش را... چنان مي رفت و من در دست او بودم و حالا من تمام هست او بودم . دلم مي سوخت اما نمي فهميدم راه پايان كو؟و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت كه ناگه روي زانو هاي خود خم شد. دگر از صبر او كم شد . دلش لبريز ماتم شد . كمي انديشه كرد، آنگه مرا در گوشه اي از آن بيا بان كاشت . نشست و سينه را با سنگ خارايي ز هم بشكافت . اما آه...صداي قلب او گويي جهان را زير و رو مي كرد؛ زمين آسمان را پشت و رو مي كرد . نمي دانم چه مي گويم ؛ به جاي آب خونش را به من مي داد و بر لب هاي او فرياد : بمان اي گل...بمان اي گل كه تو تاج سرم هستي ، دواي دلبرم هستي ، بمان اي گل...

و من ماندم نشان عشق و شيدايي و با اين رنگ و زيبايي. و نام من شقايق شد ، گل هميشه عاشق شد.

 

 

 

http://media5.dropshots.com/photos/112173/20080329/181109.jpg

 

نوشته شده در پنج شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 8:37 توسط اکبر هراتی| |

 

 

در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم.

من در پاسخش گفتم : «اگر وقت دارید».

خدا خندید : «وقت من بی نهایت است... در ذهنت چیست

که می خواهی از من بپرسی؟»

پرسیدم : « چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟»

خدا پاسخ داد : «کودکی شان.

اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند، و بعد دوباره

از مدت ها آرزو می کنند که کودک باشند.

اینکه آنها سلامتی را از دست می دهند تا دوباره سلامتی

خود را به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند

تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.

اینکه با اضطراب به آینده می نگرد و حال را فراموش می کنند

و بنابراین نه در حال، زندگی می کنند و نه در آینده.

اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز

نمی میرند، و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.»

دست های خدا دستانم را گرفت

برای مدتی سکوت کردیم

و من دوباره پرسیدم : «به عنوان یک پدر» می خواهی

کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

او گفت : «بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند

که عاشقشان باشد، همه کاری که آنها می توانند بکنند

این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند،

بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی

در قلب آنان که دوستشان داریم، ایجاد کنیم، اما سال ها

طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.

بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد،

کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.

بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند،

فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند

بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند،

و آن را متفاوت ببینند.

بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،

بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.»

من با خضوع گفتم : «از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم.

اما چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟»

 

 

«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم».

«همیشه»

 

خداوند لبخند زد و گفت :

 

خدا پرسید : «پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟»

 

نوشته شده در پنج شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 8:2 توسط اکبر هراتی| |

 

دو خط موازي زائيده شدند . پسرکي در کلاس درس آنها را روي کاغذ کشيد.

آن وقت دو خط موازي چشمشان به هم افتاد .
و در همان يک نگاه قلبشان تپيد .
و مهر يکديگر را در سينه جاي دادند .

خط اولي گفت :
ما ميتوانيم زندگي خوبي داشته باشيم .
و خط دومي از هيجان لرزيد .
خط اولي گفت و خانه اي داشته باشيم در يک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار ميکنم.ميتوانم بروم خط کنار يک جاده دور افتاده و متروک شوم ، يا خط کنار يک نردبام .

خط دومي گفت : من هم ميتوانم خط کنار يک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، يا خط کنار يک نيمکت خالي در يک پارک کوچک و خلوت .

خط اولي گفت : چه شغل شاعرانه اي و حتما زندگي خوشي خواهيم داشت .
در همين لحظه معلم فرياد زد : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .

دو خط موازي لرزيدند . به هم ديگر نگاه کردند . و خط دومي پقي زد زير گريه . خط اولي گفت نه اين امکان ندارد حتما يک راهي پيدا ميشود . خط دومي گفت شنيدي که چه گفتند . هيچ راهي وجود ندارد ما هيچ وقت به هم نمي رسيم و دوباره زد زير گريه .
خط اولي گفت : نبايد نااميد شد . ما از صفحه خارج ميشويم و دنيا را زير پا ميگذاريم . بالاخره کسي پيدا ميشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومي آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بيرون خزيدند از زير کلاس درس گذشتند و وارد حياط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهاي سوزان ...
از کوهاي بلند ...
از دره هاي عميق ...
از درياها ...
از شهرهاي شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زيادي را ملاقات کردند .

رياضي دان به آنها گفت : اين محال است .هيچ فرمول رياضي شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چيز را خراب ميکنيد .

فيزيکدان گفت : بگذاريد از همين الان نااميدتان کنم .اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت ، ديگر دانشي بنام فيزيک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاري ساخته نيست ، دردتان بي درمان است .

شيمي دان گفت : شما دو عنصر غير قابل ترکيب هستيد . اگر قرار باشد با يکديگر ترکيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد رسيدن شما به هم مساويست با نابودي جهان . دنيا کن فيکون مي شود سيارات از مدار خارج ميشوند کرات با هم تصادم مي کنند نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما يک قانون بزرگ را نقض کرده ايد .

فيلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقيضين محال است .
و بالاخره به کودکي رسيدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم مي رسيد .
نه در دنياي واقعيات .
آن را در دنياي ديگري جستجو کنيد .

دو خط موازي او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند .
اما حالا يک چيز داشت در وجودشان شکل مي گرفت .
« آنها کم کم ميل رسيدن به هم را از دست مي دادند »
خط اولي گفت : اين بي معنيست .
خط دومي گفت : چي بي معنيست ؟
خط اولي گفت : اين که به هم برسيم .
خط دومي گفت : من هم همينطور فکر ميکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

يک روز به يک دشت رسيدند . يک نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و بر بومش نقاشي ميکرد .
خط اولي گفت : بيا وارد آن بوم نقاشي شويم و از اين آوارگي نجات پيدا کنيم .
خط دومي گفت : شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه کاغذ بيرون مي آمديم .
خط اولي گفت : در آن بوم نقاشي حتما آرامش خواهيم يافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش .

نقاش فکري کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ريل قطار شدند که از دشتي مي گذشت و آنجا که خورشيد سرخ آرام آرام پايين مي رفت سر دو خط موازي عاشقانه به هم رسيدند.

نوشته شده در پنج شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 7:58 توسط اکبر هراتی| |

 روی سنگ قبرم بنویسیدکبوترشدورفت

              زیرباران غزلی خواند،دلش تر شدورفت 
چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم
              آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت 

روز میلاد  ، همان روز که عاشق شده بود
             مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت  

او کسی بود که از غرق شدن می ترسید
            عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت 

 هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد
           غريبي ساده که یک روز کبوتر شد و رفت

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 7:48 توسط اکبر هراتی| |

 
 
نوشته شده در پنج شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 7:42 توسط اکبر هراتی| |

 

عشق...

 

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.

به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا

چيزي براي خوردن به شما بدهم.»

آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»

زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»

آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»

عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.

شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»

زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»

زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.»

و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب

کنيد که کدام يک از ما واردخانه شما شويم.»

زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! »

 ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»

فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»

مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»

عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند.

 زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»

پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي

هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

 

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

 

نوشته شده در چهار شنبه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 2:40 توسط اکبر هراتی| |

 

كاش ميشد بار ديكر سرنوشت از سر نوشت كاش ميشد هر چه هست بر دفتر خوبي نوشت كاش ميشد از قلمهايي كه بر عالم رواست با محبت با وفا با مهربا ني ها نوشت كاش ميشد اشتباه هرگز نبودش در جهان داستان زندگاني بي غلط حتي نوشت كاش دلها از ازل مهمور حسرتها نبود كاين همه اي كاشها بر دفتر دلها نوشت...

نوشته شده در چهار شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 21:37 توسط اکبر هراتی| |

به نام عشق زیباترین دروغ دنیا

عزیزم:

هیچ لحظه ای دردناک ترازان نیست که انسان

مجبورباشدبرای همیشه ازکسی که باتمام

وجوددوست اش داشت جداشود

اری این اغاز

       دوست داشتن است

             گرچه پایان راه ناپیداست

                امامن دگربه پایان نیندیشم که

                    همین دوست داشتن زیباست

 

نوشته شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 7:6 توسط اکبر هراتی| |

     بارون واسه زمین مثل ازادی یک انسان است

نوشته شده در چهار شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 6:56 توسط اکبر هراتی| |

 به نام عشق ومرگ

روتخته سنگی نوشته بوداگرجوانی عاشق شدچه کند؟

من هم زیران نوشتم بایدصبرکند.

برای باردوم که ازانجامی گذشتم زیرنوشته ی من کسی نوشته بود اگرصبرنداشته باشدچه کند؟

من هم بابی حوصلگی نوشتم بمیردبهتراست.

برای بارسوم که ازانجاعبورمی کردم انتظارداشتم زیرنوشته ی من نوشته ای باشدامااین بارزیرتخته سنگ جوانی رامرده یافتم.....................................................!

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 6:54 توسط اکبر هراتی| |

 

برای هر نکته....

برای هرنکته بی نهایت است وبرای هرچیزپایانی گاه زیباوشیرین وبه یادماندنی مثل پایان یک انتظار...

وگاه تلخ ودشوارمثل پایان یک عشق ...

کاش پایان هرعشقی فقط مرگ باشد گرچه برای عشق

واقعی هرگزپایانی نیست.

 

غروب

غروب شد

      خورشیدرفت

              افتابگردان به دنبال خورشیدگشت

                 ناگهان ستاره ای چشمک زد

                     افتابگردان سرش راپایین انداخت

                               وارام زیرلب گفت:

                        گلهاهرگزخیانت نمی کنند.

 

پروانه ها

     گاهی پروانه ها هم به اشتباه عاشق می شوند

    به جای شمع گردچراغ های بی احساس خیابان میشوند

نوشته شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 6:47 توسط اکبر هراتی| |

توزندگی من شاید کسانی بخشیده شوند. اما هیچ وقت وهیچ زمانی کسانی که باعث شدند من به الهام نرسم  بخشیده نخواهند شد حتی اگر کوچکترن اثری دراین مورد داشته باشند.

 

 

نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:39 توسط اکبر هراتی| |

 

همیشه دوست داشتم دختری به نام پرستو با الهام داشته باشم اما هیچ وقت نشد؟...............اخه چرا مگر این ارزوی من ارزوی بزرگی بوددردست خداوند که نخواست براورده اش کنه

 

نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:27 توسط اکبر هراتی| |

 

عزیزم باورش هم سخته...

چقدرسخته توچشای کسی که تموم عشقت وازت دوزدیدوبه جاش یه زخم همیشگی روقلبت هدیه داد زول بزنی توچشماش وبه جای اینکه لبریزه کینه ونفرت بشی فکرکنی هنوزم دوسش داری

چقدرسخته به دیواری تکیه بدی که یه بارزیراواره غرورش همه ی وجودت له شده

چقدرسخته توخیالت باهاش ساعت هاحرف بزنی اماوقتی دیدی جزسلام نتونی چیزی بگی

چقدرسخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هات وخیس کنه امامجبورباشی بخندی تانفهمه که هنوزم دوسش داری

چقدرسخته گل ارزوهات وتوباغ دیگری ببینی وهزاربارتوخودت بشکنی واروم زیرلب بگی...

                        گل من باغچه ی نو مبارک

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:37 توسط اکبر هراتی| |

بردی دلم ومن از تو ان می خواهم

وازگمشده خویش نشان می خواهم

سر هر مصرع  یه حرفی  بردار

هرچی شده من ازتو ان می خواهم

جواب:

نوشته شده در یک شنبه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 2:35 توسط اکبر هراتی| |

گاهی....

گاهی دلت بهانه هایی می گیردکه خودت انگشت به دهان می مانی....

گاهی دلتنگی هایی داری که فقط بایدفریادشان بزنی اماسکوت می کنی....

گاهی پشیمانی ازکرده وناکرده ات گاهی دلت نمی خوادکه دیروز را به یادبیاری....

گاهی انگیزه ای برای فردا نداری وحال هم که.....

گاهی فقط دلت می خواهدزانوهایت راتنگ دراغوش بگیری وگوشه ای گوشه ترین گوشه ای که می شناسی بشینی وفقط نگاه کنی....

گاهی چقدردلت برای یک خیال راحت تنگ می شود....

گاهی دلگیری ازخودت وشاید...

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:34 توسط اکبر هراتی| |

 

فردای اون روز همه چیز بر علیه من بود میخوام چند مورد از اتفاقاتی که باعث شدند من به الهام نرسم می خوام  روی برگه ارزوهام بنویسم {1} یک نفر از شوراهابه نام رمضان که رئیس شوراها بود وبچه دار نمی شدکه از فامیل های نزدیک الهام بود دختر عمه من می خواست پدرم نگذاشت این ازدواج صورت بگیره او ودوتا از شوراهای دیگه به  تلافی این کارمن وبه دادگاه کشاند وازم تهد گرفتند که دیگر مزاحم خانواده الهام نشوم وحتی وقتی دخترا از مدرسه میاند یا میروند من بیرون نباشم  {2} یکی از همکلاسی های الهام به نام نسرین به الهام گفته بود که اکبرمن ومیخواد نه تورا ازش دست بردار{3} یکی از دوستام به نام مهدی که با اینکه میدونست من الهام ودوست دارم برای این که خودش با الهام دوست بشه زنگ زده بود وگفته بود که اکبر دختر داییش ودوست داره نه تو را وباتوبعنوان سرگرمی صحبت میکنه{4} پدر الهام فردای اون روز امده بود دم درمون وهرچی خواسته بودبه پدرم گفته بود {5} الهام که خواسته بود با من تماس بگیره به جای 3343 شماره 3334راگرفته بودواون کسی که گوشی را برداشته بود دوست مهدی بودبه مسغره باهاش حرف زده بود {6}" تنها چیزی که زندگی منو تغییر دادوجلوی ازدواج من با الهام وگرفت بررادر الهام بود که فردای ان روز امد دم درمون به نام رضاوازم خواست یه جای خلوت باهاش حرف بزم منم که ازبرادر الهام خیلی حساب می بردم باخودم فکر کردم قصد دعوابامن وداره من جایی بهترازاتاقم پیدانکردم واوراازناچاری بردم اتاق خودم گفتم اگر هم خواست دعواکنه لااقل کس دیگری خبردارنمیشه بردم که تواتاقم از ترس سه یاچهار چایی براش بردم حتی یادم میاد یک قیچی تواتاقم بود زود گم وگورش کردم که مبادا بخواد منو بااون بزنه بهم گفت بیا بشین باهات کاردارمامدم باخیلی از فاصله باهاش نشستم بهم گفت می دونم با خواهرم حرف میزنی واینومهدی بهم گفته میدونم هنگام مدرسه همیشه به دنبالشم اینو یکی از دوستام به نام اکبربهم گفته توی شبستر فکر کنم کار میکردگفت من تاده روز دیگه میام اگر به این برنامه ها ادامه بدی بهم گفت با اینکه متاهل بود گفت من دست خواهرتورا موقع رفتن به مدرسه می گیرم وابرتون و می برم "دیگه کاری نمی تونستم انجام دهم تمام راهها برای بسته شدند".بد از اون روز دیگه امیدی برایم زنده نبود رفتم سربازی  اما دودفعه از سر بازی فرارکردم شاید راهی پیدا کنم اما بااین فرارهام اضافه خدمت زیاد خوردم طوری که 44ماه خدمت کردم اخرای خدمتم بود که مادرم را فرستادم خاستگاری اما بهش مادر الهام گفته بود اگر از در بالایی امدی از در پایینی برو مابرای شما دختر نداریم بدچند روز از ان که میخواستم بیام پایان دوره شنیدم که اون بادوست نامردم مهدی بلکه با یک نفر از تبریز ازدواج کرده بد از شنیدن این خبر تودو روز مانده به اخر خدمتم باقرصی اشنا شدم به نام ترامادول که می گفتند ادم را بیخیال از دنیا میکنه من هم به همین دلیل ازاین قرص مصرف کردم که زیاد بد نبود به همین دلیل مصرف روزانه من بالا رفت تا20عددقرص در روز رسید کسی باورنمی کردکه من روزانه این قدر قرص مصرف میکنم یکجا.بداز دوسال مصرف قرص ترامادول روزی میرسه که من زمین میخورم ودوسال به کما میرم بدازدوسال که درمان من باهزینه بیشتری مواجه میشوند نوروز امسال یعنی چهارم 1391عیدامسال ازخواب دوساله بیدار میشوم. حالاهم که بیدارم حدود28سال دارم اما همه چیز برام یک جور دیگه شده همه جاتغییرکرده؟زمانی که من مریض نشده بودم قیمت وسایل ارزان بود اماحالاقیمت وسایل ده برابرگرانترشده است من خودم سیم کشی صنعتی کارمیکردم مثلا{سیم 5/1سیزده هزار تومان بو اماحالا45هزار تومان است ،جاهایی که ساختمان های گلی بود اما حالا ساختمان های زیبا وچندمرتبه ساخته شدند کسانی بودند که حالا نیستند دوست هایی که داشتم که الان ندارم}حالا که زنده بودم و زندگی میکنم یک معجزه الهی است. مثل این است که به یک نفرکه ازاین دنیارفته خداوند بهش اجازه دهد دوباره به این دنیا برگرده وگناهایی که کرده بتونه جبران کنه، حالازندگی برام جهنم شده که هرکسی جای من بود روزی هزاربارارزوی مرگ بکنه من خودم هم روزی نیست که ارزوی مرگ نکنم حالابدهی های خانواده ام سربه فلک کشیده هرهفته من باید برم واسه ازمایش خون چون که خونم عفونت کرده وپس ازازمایش باید برم دکترمغزواعصاب که همه اینها هرهفته صدوپنجاه هزارتومان میشه زنده بودن رادوست ندارم خداهم مثل اینکه دعای من قبول نمیکنه  یک روز اگر داروهایم رانخورم ازدرد میمیرم هزینه درمان من خیلی زیاده  از هیج جا درامدی دیگه ندارم اما تواین دنیایکی به نام مریم پیداشده که خیلی از مشکلات مالیم را بدون هیچ توقعی کمکم میکنه.من تنهاحرفی که میتونم بهش بگم مریم خانم ازت ممنونم  

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:30 توسط اکبر هراتی| |

      

هر کسی توزندگی کسی را داره که میخواد بهش برسه منم مثل همه افراد دوست داشتم به دختری برسم بنام الهام . اما توی این راه به مشکلاتی برخوردم که هیچ وقت اون کسانی که باعث شدندمن به الهام نرسم نمی بخشمشون حتی اگر پدر خودم باشد من باالهام فقط یک روز زندگی کردم وبس.من الهام وخیلی دوستش داشتم یک روز اواخر خرداد ماه که همه امتحان داشتند گوشی اتاقم زنگ زد شماره اتاق من که3343بود ازخونه جدا بود{یکی از ارزوهای من این بود که با الهام دوست بشم وباهاش زندگی کنم}گوشی را برداشتم یک صدای نازک ولطیف پشت خط بود بداز سلام دادن بهم گفت میخواهم باهات دوست بشم من که الهام ودوست داشتم ونمی خواستم باکس دیگری دوست بشم گفتم نمی تونم اگر کاری نداری تلفن وقطع کنم او بهم گفت اگر من اون کسی باشم که تو دوستش داری چی بازم تلفن وقطع می کنی گفتم پس خودتو معرفی کن گفت من الهام هستم تمام اعضای بدنم لرزید گفتم از کجا بدونم دروغ نمی گی گفت پس از حرف زدن بیا نامه ای برات دارم میدم تا باور کنی گفت باید بهم قول بدی وقسم بخوری که همیشه وتا اخر عمر بااوزندگی میکنم{من که از خدام بود گفتم چشم}گفت من زیاد نمی تونم حرف بزنم چون که اعضای خانواده ما زیادند وهر لحظه ممکنه بیاند اونها دوتا در داشتند که یکی خراب ویکی سالم که ازدرخراب رفت وامدنمی کردندگفت از در خراب بیا ونامه را بگیر موقعی که داشتم می رفتم باخودم فکر می کردم که شاید دروغ باشه اما وقتی رسیدم دم درشون او با یک شلوار وبلوز خوشکل امد ونامه در دست داشت اونو داد به من وگفت زود جوابش رابرو بنویس وبیار بده وقتی می امدم خونه انگار یک رویا بود امدم خونه زود جواب نامه اش را که نوشته بود ومن وقسم داده بود که تا اخر عمر باهاش زندگی کنم وخودش هم قسم خورده بود تا اخر عمر بامن زندگی میکنه .زود من هم جواب نامه اش را نوشتم وقسمش دادم تا اخر زندگیش باهام  زندگی بکنه رانوشتم وبردم دادم واو یک نامه دیگری را بهم داد که نوشته هایی عاشقانه  وچند بیت شعر هم نوشته بودداد.اون روز {روز زندگی من وارزوی کاغذی من که توعمرم نوشته شده بود هست که  برای همیشه یک خاطره ای است که روی برگ ارزوهای کاغذیم نوشته شد} واما بد اون روز دنیا روی سرم خراب شدچون .......

 

نوشته شده در یک شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:27 توسط اکبر هراتی| |

عاشقی چیزی برای هدیه نیست طرح دریاوغروب وخنده نیست عاشقی یک کلبه ویرانه نیست

صحبت ازشمع وگل وپروانه نیست

عاشقی تنهای تنها یک تب است بی تومردن درسکوت یک شب است....

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:12 توسط اکبر هراتی| |

دیرم قبریمی قازان کاش یورولوب بیر

دایانایدی

 کفنیم گج یتیشیدی جسدیم بیریوبانایدی

 

کفنه بوکممیش ای گول یتیشیب سنده گلیدین

 

 انتظاردان یومولان گوزلریمی سنده

گوریدین.

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:7 توسط اکبر هراتی| |

کاش دادگاهی بود بین من وخدامن من تنها چیزی که از خدا می پرسیدم این بود که خدایا به هرکسی هرچی خواستی دادی پس چرا کوچکترین ارزوی من براورده نکردی...؟؟

 

نوشته شده در یک شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:5 توسط اکبر هراتی| |

یکی محبت می کند ویکی ناز می کند

 اونی که ناز می کندهمیشه میبینه ولی

 اونی که محبت می کنه همیشه تنهای تنهاست 

 

 

 

  

نوشته شده در شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:18 توسط اکبر هراتی| |

نازنین مابه ناز توجوانی داده ایم 

 

          دیگراکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

 

نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:37 توسط اکبر هراتی| |

Design By : Mihantheme