پاییز در زندگی
باسلام دوستان عزیزم ازاین به بد شما میتوانید اگرخواستیندباادرس جدیدزیر p3345.mihanblogمراجعه فرمایید این مطلب در تارخ 21/07/91درساعت 20:20 مینویسم الان زیر بارونونی که از ساعت13شروع شده وتاالان ادامه دارد وروستای ماکه درزلزله اخیرخراب شده ومردم درچادرها اسکان دادن حالازیربارون حتی توی چادر هم زیر اب ماندیم وجایی برای نشستن نداریم کسی توجهی به ما ندارد.....چرا...؟ما چکارکنیم مردم ما چه گناهی دارند؟.... {خبربه دورترین نقطه جهان برسد} {نخواست اوبه من خسته گمان برسد} {شکنجه بیشتر از اینکه بیش چشم خودت کسی که سهم تو بوده به دیگران برسد} {چه می کنی که اوراخواستی یک عمربه راحتی کسی از راه ناگهان برسد} {رهاکنید برودازدلت جداباشد به انکه دوسترش داشته به ان برسد} {رها کنید بروندو دوتاپرنده شوندخبربه دورترین نقطه جهان برسد} {گلایی نکنیدبغض خویش رابخوریدکه حق حق تومبادابه گوش ان برسد} {خدا کند که نه نفرین نمیکنم که مبادبه ان که عاشق اوبودم زیان برسد} {خداکندکه فقط این عشق ازدلم برود} {خدا کند که فقط ان زمان برسد} من تو وبلاگ بادختری به نام مریم از شهربندرعباس شدم که ومن که دریکی ازروستای اذربایجان شرقی زندگی میکنم من هم که فقیربودم بدون اینکه من وببینه وبااین فاصله یک مییلون هزارتومان کمک مالی کرده من تنهاچیزی که میتونم بهش بگم مریم خانم واقعا توددنیا تکی {مریم جان خیلی ،خیلی دوستت دارم} شرقی روستای ما بیشتر درقشرفقیر حدود چهل روزاست که زلزله وحدود دوهزارپانصد پس لرزه رخ داده وچون منطقه ما ازنظرجغرافی سردسیر است وتایک ونیم ماه دیگه دیگه برف می بارد ومردم هیچ سرپناهی ماندند ودراین مورد خیلی ازطرف دولت میشه من خودم که دوست دارم بمیرم اما گناه این مردم بیچاره چیست
ایاین انصاف است خانه ما وصدها خانه دیگرکه اینگونه اواربرداری شده است وچندتا ازسرپناهی ماکه توزلزله اسیب کمی دیده بودند برداشتند و منطقه که همیشه سردسیر است وحالا ازهمیشه سرد شده وکسی توجهی به ما نمی کنند خانواده ها بدون سردپناه تواین سرما وبارون بمانند بنظرشمااین انصاف است...........................؟ میخواستم خودکشی کنم وبه همین خاطر 70 عدد قرص امکسی سیلین و50 عدد از انواع قرصهارا درتاریخ11/6/1391مصرف کردم رابه خاطر....کردم اما دراین تاریخ اثرنکردومن رادرتارخ12/6/1391بستری کردند ومن رادراین کارناکام کردندچرا... خراب شدن سه مرتبه خانه ای که ضدزلزله نساخته شدند
بدون شرح
بانک صادرات
درشبی که اذربایجان غرق در عزاوماتم است شبکه3خنده بازار راپخش میکندایا مردم اذربایجان ازمردم سوریه ولبنان ذلیل تراست
خدابنده هاشوهرلحظه امتحان میکنه گروهی رادرمصیبت گرفتارمیکنه وگروهی را موردلطف خودقرارمیده تاببینه رهایافتگان ازبلاچه برخوردی بامصیبت زدگان دارندپس وای بر کسانی که به جای کمک جیره انهارامثل سگ هاردهاتشان کف زده میبلعند.
علی کجاست ببینداهل کوفه بر سرتقسیم جیره یتیمان چه هاکه نمی کنند اجازه خدا میشه ورقه مو بدم میدونم وقت امتحان تموم نشده امامن دیگه خسته شدم.
من دریکی از روستاهای اذربایجان شرقی درتاریخ6/9/1362به دنیا امدم اوایل زندگیم بابرادربزرگم {که ما دوتا برادر بیشتر نیستیم واوکه حدوداده سال ازمن بزرگتره} گوسفندبه صحرا میبردیم حدودایک سال بااو گوسفند به صحرابردیم کم، کم من که بزرگترشدم گوسفندها رادادند دست من،منم که ازگوسفندچرانی بدجوربدم میامداما مجبور بودم چون وضع مالی ماخیلی بدبودوبدهکارزیاد داشتیم من که اون سال ها،دوران کودکی من بود بادیدن وضع مالی پدرم ناراحت میشدم اوخودش هم نمیتونست کارکنه چون از یک پاش و قبل از تولدمن ازسنگینی کار تقریبا نیمه فلج شده بودودیگرتوان کارکردن رانداشت من گاهی اوقات گوسفندهاکه توصحرابودندوقتی به پدرم فکر میکردم خوابم میبردطوری که وقتی بیدار میشدم می دیدم که گوسفند هانیستند منم دویاسه ساعت به دنبال انها میگشتم تا پیداشون بکنم بدازسه،چهارسال وقتی من به دوران نوجوانی رسیدم پدرم از شدید بودن بدهیهاش تمامی گوسفندهارافروخت ومن وبرادرم وزنش وخواهرام که شش نفربودند{البته دوتا ازانهاازدواج کرده بودندودیگردرخانه مانبودند}باید برای بدهی های پدرم کاری میکردیم مابه ناچاربه بافندگی روی اوردیم من ودوتا از خواهرام اون موقع درس میخواندیم اما بدازبرگشتن ازمدرسه تادوازده شب فرش میبافتیم ومادرم هم مشغول غذا درست کردن برای ما بود امابااین همه حال من دراون سال هادرسم عالی بودتاسوم راهنمایی که شاگرداول یا دوم بودم خودم هم از این کارخدا تعجب میکردم چون ما حتی جمه هاهم که تعطیل، نبودیم ودرس خواندن من همان درسی بودکه تومدرسه می خوندم بافندگی وضع مای مایکم خوب شدحتی ماتونستیم خانوادگی به مشهد برای زیارت بریم ما همان روزهایی درمشهد بودیم که ایران درجام جهانی با امریکا بازی داشت واین همان سالی هم بود که من سال سوم راهنمایی درس میخواندم بد از برگشتن ازمشهدمادوباره بافندگی راشروع کردیم اما این دفعه زندادشم وداداشم از ماجدا شدنددیگر مجبوربودیم بیش از حدکاربکنیم من که باپدرم همیشه سرتعطیلی جمعه ها دعوا داشتیم اما همیشه پیروز میدان اوبودماجمعه ها هم کارمیکردیم واین اعصاب من و خورد میکرد دیگه حتی پدرم هم راضی به درس خواندن من نبود همین باعث شد که من ازدرس خوندن دلسرد بشم سال اول دبیرستان راباهزارمکافات تمام کردم سال دوم دبیرستان که من باید انتخاب رشته میکردم معدل من خیلی کم بود که به زور میتوانستم رشته کاردانش وادبیات راانتخاب بکنم اما رشته مورد علاقه من رشته تجربی بود به هر حال خودمو تا گرفتن دیپلم رساندم اما یک ترم دیرترازبچه هادیپلم گرفتم به همین دلیل خودمو برای رسادن بچه ها از طریق ایثارگران برای ادامه تحصیل به تبریز رفتم چون تبریز فاصله اش باشهرستان ما کم بودترم دوم پیش دانشگاهی تو تبریزخوندم حتی به جز سه کتاب ،کتاب های ترم اول و پاس کردم اون سه کتاب را هم برای دیر رفتن به سربازی نگه داشته بودم اون موقعی که من پیش دانشگاهی تو تبریز میخوندم بداز ظهرهاکار میکردم اون زمان من الهام ودوست داشتم اما بی خبر از همه جا امید پنجره ديدگانم را به بغض تركيده آسمان مي گشايم نسيم احساسم رابر روي گلبرگهاي شكفته شده صحرارها ميكنم رايحه شكوفه هاي بهار را مي بويم وباخودمي انديشم چه اندوهي است كه درپس آن شادي نباشد ازكوچه كودكي صدا مي آمد درظلمت شب صداي پامي آمد مي خواند مرا كسي به آوازبلند ازپنجره ها بوي دعا مي آمد دوست داشتن وقتی کسی رو دوس داری،حاضری جون فداش کنی شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد. طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها. گل را هم انداختم زمین،گند زدم بهش. گلبرگهاش کنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد. برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد. آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بهش بود. کلید انداختم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم. تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بهش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان. ترسخورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم. مبهوت. گیج. مَنگ. هاج و واج نِگاش کردم. توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را دیدم. چهار و چهل و پنج دقیقه! گیجْ – درب و داغانْ نگاه به ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!! کاره دنیاست دیگه هیچکاریش نمیشه کرد. با شوق زندگی کنار تو زنده ام دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد… دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش را آرزو دارد… دلم برای کسی تنگ است که گوشهایم شنیدن صدایش را حسرت می کشد … دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش را می طلبد … دلم برای کسی تنگ است که تنهاییم را چشیده… دلم برای کسی تنگ است که سرنوشتش همانند من است… دلم برای کسی تنگ است که دلش همانند دل من است… دلم برای کسی تنگ است که تنهاییش تنهایی من است… دلم برای کسی تنگ است که مرهم زخمهای کهنه است… دلم برای کسی تنگ است که محرم اسرار است… دلم برای کسی تنگ است که راهنمای زندگیست… دلم برای کسی تنگ است که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند… دلم برای کسی تنگ است که دوست نام اوست… دلم برای کسی تنگ است که دوستیش بدون (( تا )) است… دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ دل تنگی هایم است… »»»»»»» دلم برای کسی تنگ است ««««««« او هستی من است او عشق و نفس من است اگه که به من میگی از بودنت خسته شدم اگه میگی به یکی غیر تو دلبسته شدم اگه که دیگه ندارم واسه تو من ارزشی اگه که دیگه نذاشتی واسم جای بخششی هنوز تو دنیای منی ، هنوز رو چشمای منی هنوز تو دنیای منی ، هنوز رو چشمای منی با اینکه همه میدونن که دیگه دوسم نداری اگه با خاطرها مون میری و تنهام میزاری اگه چشماتو میبندی که نبینی تو منو اگه که دوسم نداری میگی از پیشم برو هنوز تو دنیای منی ، هنوز رو چشمای منی هنوز تو دنیای منی ، هنوز رو چشمای منی جدایی درد بی درمان عشق است به درد هم اگر خوردیم قشنگ است به شانه بار هم بردیم قشنگ است دراین دنیاکه پایانش به مرگ است برای هم اگر ماندیم قشنگ است دوست داشتن همیشه گفتن نیست گاهی یک نگاه وسکوت باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها را بیشتر دوست دارند نامردیست ان همه اشک را به یک چشمک فروختن.
ای که ازتازگی زخم دلم تازه تری یعنی ازقصه دلتنگی من باخبری مثل مهتاب که ازخاطرشب می گذرد هرشب از افاق دلم می گذری.... .. دوتاادم برفی دوطرف رودخونه عاشق هم میشن ازعشق هم اب میشن تاشاید وسط رودخونه به هم برسند. وقتی بارون میاددستات روبگیرجلوی بارون اگه به اندازه قطره هایی که گرفتی دوستم داشته باشی به اندازه قطره هایی که نگرفتی دوستت دارم توراازبس زلالی دوست دارم اگرچه شاخه ای ازگل ندارم تورابادست خالی دوست دارم
چند روزپیش رفته بودم هلال احمراونجا فرمی راپر کردم که بد از مرگمم هراعضایی راهرمریضی نیاز داشت اهدا کنم اما این نیت قلبی من نبود من می خواستم همین الان هرکسی عضوی نیازداشته باشه اهداکنم نه پس از مردنم. شقايق گفت با خنده نه بيمارم نه تب دارم ، اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم: گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي ، نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي . يكي از روزهايي كه زمين تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش وي سوخت ، تمام غنچه ها تشنه و من بي تاب و خشكيده تنم در آتشي مي سوخت . ز ره آمد يكي خسته ، به پايش خار بنشسته و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود . ز آنچه زير لب مي گفت شنيدم سخت شيدا بود . نمي دانم چه بيماري به جان دلبرش افتاده بود اما طبيبان گفته بودندش اگر يك شاخه گل آرد از آن نوعي كه من بودم ، بگيرند ريشه اش را و بسوزانند شود مرهم براي دلبرش ، آن دم شفا يابد . چنانچه با خودش مي گفت بسي كوه و بيابان را ، بسي درياي سوزان را ، به دنبال گلش بوده و يك دم را هم نياسوده . كه افتاد چشم او ناگه به روي من . بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من. به آساني مرا با ريشه از خاكم جدا كرد و به راه افتاد . او مي رفت من در دست او بودم و او هر لحظه سر را رو به بالا ها تشكر از خدا مي كرد پس از چندي هوا چون كوره آتش ، زمين مي سوخت و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت. به لب هايي كه تاول داشت گفت : اما چه بايد كرد؟در اين صحرا كه آبي نيست ، به جانم هيچ تابي نيست . اگر گل ريشه اش سوزد كه واي بر من ، براي دلبرم هرگز دوايي نيست و از اين گل كه جايي نيست . خودش هم تشنه بود اما ، نمي فهميد حالش را... چنان مي رفت و من در دست او بودم و حالا من تمام هست او بودم . دلم مي سوخت اما نمي فهميدم راه پايان كو؟و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت كه ناگه روي زانو هاي خود خم شد. دگر از صبر او كم شد . دلش لبريز ماتم شد . كمي انديشه كرد، آنگه مرا در گوشه اي از آن بيا بان كاشت . نشست و سينه را با سنگ خارايي ز هم بشكافت . اما آه...صداي قلب او گويي جهان را زير و رو مي كرد؛ زمين آسمان را پشت و رو مي كرد . نمي دانم چه مي گويم ؛ به جاي آب خونش را به من مي داد و بر لب هاي او فرياد : بمان اي گل...بمان اي گل كه تو تاج سرم هستي ، دواي دلبرم هستي ، بمان اي گل... و من ماندم نشان عشق و شيدايي و با اين رنگ و زيبايي. و نام من شقايق شد ، گل هميشه عاشق شد.
در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. من در پاسخش گفتم : «اگر وقت دارید». خدا خندید : «وقت من بی نهایت است... در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟» پرسیدم : « چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟» خدا پاسخ داد : «کودکی شان. اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند، و بعد دوباره از مدت ها آرزو می کنند که کودک باشند. اینکه آنها سلامتی را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند. اینکه با اضطراب به آینده می نگرد و حال را فراموش می کنند و بنابراین نه در حال، زندگی می کنند و نه در آینده. اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند، و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.» دست های خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم : «به عنوان یک پدر» می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟ او گفت : «بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند. بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند، بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم، ایجاد کنیم، اما سال ها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم. بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، کسی است که به کمترین ها نیاز دارد. بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند، فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند، و آن را متفاوت ببینند. بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.» من با خضوع گفتم : «از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم. اما چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟» «فقط اینکه بدانند من اینجا هستم». «همیشه» خداوند لبخند زد و گفت : خدا پرسید : «پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟»
حاضری دنیارو بدی،فقط یه بار نیگاش کنی
به خاطرش داد بزنی،به خاطرش دروغ بگی
رو همه چی خط بکشی،حتی رو برگ زندگی
وقتی کسی تو قلبته،حاضری دنیا بد بشه
فقط اونی که عشقته،عاشقی رو بلد باشه
قید تموم دنیارو به خاطرِ اون می زنی
خیلی چیزارو می شکنی،تا دل اونو نشکنی
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
جدایی حرف بی پایان عشق است
جدایی قصه های تلخ دارد
جدایی ناله های سخت دارد
جدایی شاه بی پایان عشق است
جدایی راز بی پایان عشق است
جدایی گریه وفریاد دارد
جدایی مرگ دارد درد دارد
خدایا دور کن درد جدایی
که بی زارم دگر از اشنایی
Design By : Mihantheme |